جدول جو
جدول جو

معنی غیظ آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

غیظ آوردن
(دِ رَ شُ دَ)
خشمناک شدن. سخت خشم گرفتن. رجوع به غیظ شود:
اگر اصرار آرم ترسم از آن
که غیظآری و نتوانم جهیدن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
غیظ آوردن
خشمناک شدن غضب کردن
تصویری از غیظ آوردن
تصویر غیظ آوردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیرت آوردن
تصویر غیرت آوردن
حسادت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شید آوردن
تصویر شید آوردن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، اورندیدن، گول زدن، چپ رفتن، تنبل ساختن، غدر اندیشیدن، سالوسی کردن، فریفتن، مکر کردن، نیرنگ ساختن، ترفند کردن، غدر داشتن، نارو زدن، غدر کردن، گربه شانه کردن، حقّه زدن، پشت هم اندازی کردن، تبندیدن، خدعه کردن، مکایدت کردن، دستان آوردن، کید آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیظ کردن
تصویر غیظ کردن
خشم آوردن، غضب کردن، خشمناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چین آوردن
تصویر چین آوردن
به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیه آوردن
تصویر پیه آوردن
کنایه از چاق شدن، انباشته شدن چربی در عضوی از بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کید آوردن
تصویر کید آوردن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، غدر کردن، شید آوردن، ترفند کردن، حقّه زدن، نیرنگ ساختن، گربه شانه کردن، تبندیدن، مکر کردن، دستان آوردن، اورندیدن، فریفتن، تنبل ساختن، نارو زدن، گول زدن، پشت هم اندازی کردن، سالوسی کردن، غدر اندیشیدن، خدعه کردن، غدر داشتن، چپ رفتن، مکایدت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
خصومت و ستیزگی و جنگ و جدال. (ناظم الاطباء). جنگیدن. نبرد کردن. رزم آزمودن:
دل کینه ورشان به دین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم.
فردوسی.
اگر پیل با پشّه کین آورد
همی رخنه در داد و دین آورد.
(از العراضه).
، انتقام کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو کین آوری کین ستانی کنم
شوی مهربان مهربانی کنم.
نظامی.
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ دَ / دِ گَ تَ)
به گیر آوردن. در تداول عامه، به دست آوردن. یافتن. دسترس یافتن. دست یافتن. پیدا کردن: خبش، جمع کردن و به گیر آوردن از اینجا و آنجا. (منتهی الارب).
- امثال:
مگر جهود گیر آورده اید ؟ بر جهود دست یافته اید؟
، مقید کردن. اسیر کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ)
شکار آوردن. شکار کردن. نخجیر کردن:
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
ریش آوریدن. التحاء. (یادداشت مؤلف). روییدن ریش بر صورت کسی:
خفته چه باشی به خواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ظاهر کردن عیب. (آنندراج). عیب گرفتن. آهو متوجه ساختن:
تو عیب کسان هیچگونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبگوی.
فردوسی.
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد بر تو بر عیب خواه.
فردوسی.
همی داستان را سخن پرورند
نباید که بر نامه عیب آورند.
فردوسی.
چنان زی که از رشک نبوی به درد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.
اسدی.
چه هر دو تهی می برآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ گَ رِ تَ)
رشک بردن و جنبیدن و به مخالفت برخاستن:
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
غسل کردن. غسل زدن. اغتسال. تغسل. رجوع به غسل شود: چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 30). بر سر خود آب ریخت و ایستاده غسل آورد. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. (انیس الطالبین ایضاً ص 127)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گَ شُ دَ)
مرکوب و برنشست خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
برون تاخت گرشاسب چون نره شیر
یکی بور چوگانی آورد زیر.
اسدی.
- به زیر اندرآوردن، سوار شدن:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندرآورده بد پهلوان.
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را:
به پیش اندر آمد زریر دلیر
سمند بزرگ اندرآورده زیر.
فردوسی.
زمانی بر اینسان همی بود دیر
پس آن بارگی اندرآورد زیر.
فردوسی.
، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود رسم و آیین مرد دلیر
که آرد به آهستگی شیر زیر.
فردوسی.
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز.
فردوسی.
زبون کردش اسفندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر.
اسدی.
بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی).
- به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن:
و گر مهر بر خسته شیر آورد
همان شیر او را به زیر آورد.
فردوسی.
- به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن:
شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم به زیر.
فردوسی.
ز آهنش نیزه است وپولاد تیر
میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر.
اسدی.
- زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن:
نبیرۀ منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندرآورد زیر.
فردوسی.
چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر
بزد بانگ بر باره گرد دلیر.
اسدی.
جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر
به خم کمند اندرآرند زیر.
اسدی.
، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن:
وز آن سوی قیصر بیامد ز روم
ز لشکر به زیر اندرآورده بوم.
فردوسی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(یَس س)
پیه گرفتن. پیه رستن بر. درآمدن پیه گرد عضوی. پیه ناک شدن عضو حیوان یا آدمی، نابینا شدن:
بعد عمری کامشب آن مه محفل آرای من است
پیه اگر چشم رقیب آرد چراغم روشن است.
تأثیر (از آنندراج).
و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 354 شود
لغت نامه دهخدا
(هََرْوْ)
پیش آوریدن. رجوع به پیش آوریدن شود، به حضور آوردن. به نزدیک آوردن. به خدمت آوردن. بردن نزد...:
دگر روز بنشست بر تخت خویش
چو دیوان لشکر بیاورد پیش.
فردوسی.
هر که را شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی.
منوچهری.
خوردنیها بصحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). متظلمان و ارباب رجوع را بخوانید، چند تن پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). آچارهای بسیار از دسترشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). در پیش آوردن (فضل ربیع) فرمان چیست... مثال داد که وی را پیش آرند. عبداﷲ طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیعرا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). سلاح آنچه یافته اند پیش باید آوردن. (تاریخ بیهقی ص 114).
دفتر پیش آرو بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.
ناصرخسرو.
، عرض کردن:
آنکه را کاین سخن شنید ازش
باز پیش آر تا کند پژهش.
رودکی.
، عرضه کردن:
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر به میان شلکا.
رودکی.
چنین است آئین گردنده دهر
گهی نوش پیش آورد گاه زهر.
فردوسی.
هم اندر زمان چون گشاید سخن
به پیش آردآن لافهای کهن.
فردوسی.
به کارخویش خود نیکو نگه کن
اگر می دادخواهی، داد پیش آر.
ناصرخسرو.
زرق پیش آر چو زراق شود با تو
سربه سر باش و همی دار به مقدارش.
ناصرخسرو.
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد
رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود.
سعدی.
کسی آزار درویشان تواند جست لاواﷲ
که گر خود زهر پیش آری بود حلوای درویشان.
سعدی.
، نزدیک آوردن. هوی ̍ تفجیل. (منتهی الارب) :
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم.
خسروی.
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آورد، گاه مهر.
فردوسی.
برخیز و فراآی و قدح پرکن و پیش آر
زان باده که تابنده شود زو شب تاری.
فرخی.
ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر
وز نوک قلم درّ سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
چون در بگشادند قرص نان جوی و نمک پیش آوردند. (قصص الانبیاء ص 99) ، آغاز کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن:
نفرمود کس را ز یاران خویش
که آرد یکی پای در جنگ پیش.
فردوسی.
کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر به گفتار خویش آوریم.
فردوسی.
طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکر گاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم. (تاریخ بیهقی).
نه دانش باشد آن کس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ.
نظامی.
، از حد معمول جلوتر آوردن چیزی چنانکه به مجاور درآید.
- پیش آوردن شکم، کلان ساختن آن بسبب آبستنی یا فربهی. رجوع به کلمه پیش در معنی برو بالا شود.
، حاصل آوردن. محصول دادن. نتیجه دادن:
چه چیز است کآن ننگ پیش آورد
همان بد ز گفتار خویش آورد.
فردوسی.
یکی شادی آنگه رساند بمرد
که پیش آورد ده غم و رنج و درد.
اسدی.
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او.
مولوی.
، ایجاد کردن:
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی.
- پیش آوردن پاسخ یا سخن و جز آن، اظهار کردن آن. ابراز کردن آن:
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش.
فردوسی.
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون از اندازه بیش.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی بندی ام شکوه آورد پیش.
سعدی.
- پیش آوردن چیزی را، مقدم آوردن. زودتر آوردن آنرا:
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برترآن پایه بیش.
فردوسی.
- پیش آوردن عذر (پوزش) و جز آن، تمهید کردن عذر (پوزش) و غیره:
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان به گفتار خویش آورم.
فردوسی.
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش.
فردوسی.
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
سبیط سالی بخراج خواستن آمد و مهتر غسانیان را نام ثعلبه بود. از وی مهلت خواست و تنگدستی پیش آورد... (مجمل التواریخ و القصص).
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی.
سعدی.
- پیش آوردن کسی را، بر سر او آوردن:
دلش پر ز اندیشۀشهریار
بدان تا چه پیش آردش روزگار.
فردوسی.
چه آورد پیشش بد روزگار
که چون بود با اومرا کارزار.
فردوسی.
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را آنچه کنند آرد پیش.
فرخی.
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعب آورد پیش.
سعدی.
افراث، پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. بکع، پیش آوردن کسی را چیزی که ناخوش آید او را. (منتهی الارب).
، نصیب ساختن:
ز گنج جهان رنج پیش آورد
از آن رنج او دیگری برخورد.
فردوسی.
گر بگذرد از تو یک بدش فردا
ناچاراز آن بترت پیش آرد.
ناصرخسرو.
گهی راحت کند قسمت، گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد، گهی گنج.
نظامی.
غریبی که رنج آردش دهر پیش
به دارو دهند آبش از شهر خویش.
سعدی.
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری.
سعدی.
، در نظر گرفتن. توجه یافتن:
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر زفرقان سخن آدم و حوا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دنبال کردن نشان پای. برداشتن ایز: زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدند، گفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
بدست آوردن حاصل کردن: تو تا حالا نفهمیدی از کجا این دم و دستگاه و دارایی را گیر آورده ک، اسیر کردن مقید ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین آوردن
تصویر کین آوردن
انتقام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیرت آوردن
تصویر غیرت آوردن
رشک بردن رشک بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسل آوردن
تصویر غسل آوردن
غسل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شید آوردن
تصویر شید آوردن
حیله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پیه گرفتن در آمدن پیه گرد عضوی، 0 نابینا شدن: بعد عمری کامشب آن مه محفل آرای منست پیه اگر چشم رقیب آرد چراغم روشنست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی آوردن
تصویر پی آوردن
دنبال کردن نشان پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش آوردن
تصویر پیش آوردن
بحضور آوردن، بخدمت آوردن، بردن نزد کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیر آوردن
تصویر گیر آوردن
((وَ دَ))
به دست آوردن، اسیر کردن، مقید ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیرت آوردن
تصویر غیرت آوردن
((~. وَ دَ))
حسد بردن، غبطه خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شید آوردن
تصویر شید آوردن
((شَ. وَ یا وُ دَ))
حیله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی آوردن
تصویر پی آوردن
((~. وَ دَ))
تاب آوردن، طاقت داشتن
فرهنگ فارسی معین